امروز بت من سر پیکار ندارد


جز دوستی و عذر و لطف کار ندارد

بشکفت رخم چون گل بی خار ز شادی


زیرا که گل صحبت او خار ندارد

با گریه شد این چرخ گهربار که آن بت


بی خنده همی لعل شکربار ندارد

زلفش همه مشک است و چنان مشک دلاویز


کم جوی ز عطار که عطار ندارد

بربود دلم زلفش و بیم است که آن زلف


زنهار خورد با من و زنهار ندارد

در شهر دلی نیست وگر هست کدام است


کاو در شکن زلف گرفتار ندارد

ماهی است که مشک تبت و لالهٔ خود روی


با زلف و رخش قیمت و مقدار ندارد

چون غمز ه کند نرگس او هیج مشعبد


با نرگس او رونق بازار ندارد

من بنده ی آن ماه که در جان و دل خویش


جز بندگی شاه جهاندار ندارد

سلطان جهانگیر ملکشاه جوان بخت


شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد